دل شکسته

«جانا چرا نگویی غیبت بس است دیگر؟» ««عجل علی ظهورک» مهدى! دلم شکسته»

دل شکسته

«جانا چرا نگویی غیبت بس است دیگر؟» ««عجل علی ظهورک» مهدى! دلم شکسته»

احساس‌ها، همه بغض شد، اشک شد، جاری شد، ایام گذشت و ما منتظریم که به یک‌باره بگویى: جمعه را آذین ببندید؛ می‌آیم. کِی زمین چنین جمله‌ای را از خورشید خواهد شنید؟ ما منتظریم کی می‌آیى؟

آخرین مطالب

۱۰۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مناجات با امام زمان» ثبت شده است

گفتند برای تو عاشقانه ننویسیم حیف است کم است
برای تو آری اما برای من؟
عاشقانه هایم تنها برای توست
برای تو کم است از تو سرودن برای من اما همه چیز است
ای تنها بهانه ی ماندن! ای تنها رابط میان ما و آسمان! نیامدی این جمعه هم ...
نیامدی صاحبم امامم آقای من مولا....
نیامدی...
۰۱ مهر ۹۱ ، ۰۶:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر
در سراشیبی

که نامش زندگی است

با همه ی بیگانگی ها راه می روم و در سکوت سد و غمگین زمان بی هدف بی یار و یاور می روم

من می روم تا بلکه در دشتی بزرگ آنچه را که گم کرده ام باز یابم.



۱۱ شهریور ۹۱ ، ۲۳:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

هل لی من توبه ؟
جوابم را بده دیگر میان من وگناه همین تو مانعی زود باش لب ازلب بردار، دارند به من می رسند چیزی نمانده طراران محبت، راهم بزنند. قدمی پیش آمده ام که تورا به پس نگرفتن وعده هایت وادارد اما هرجمله ام ضربه اذعانیست برتن ظریف وسیمگون تو.
سنگ دلیم بارها دل توراسنگسار کرده آنوقت گله هم دارم که چرا ازمن گوشه می گیری وزاویه می گزینی.
دفتر عشق را ورق زده ام اما آنقدر نکته نفهمیده دارم که برای سرگیجه تمام عمرم کافیست آنقدرحاجت بی جواب خواسته ام که دلم دارد می ترکد ! آنقدر ازندیدنت کمبود دارم آنقدر از نبوسیدنت عقده ای شده ام که هیچکس نمی تواند حل معمایم کند.
مهر همه مادرهای دنیا میوه بوته عطوفت توست ! هیهات که طفلت سرراه بماند حاشا که اگر ببینی برایت زحمت دارد ودست وپایت را می بندد سرگذری رهایش کنی یا حتی برای ثانیه ای دست دیگریش بسپاری تو حاضری شبها بیداری راضجر بکشی اما او و سرش را به نازبالش آرامش بگذارد حاضری پایت راازخانه بیرون نهی تا او را آواره کوی و برزن نبینی حاضری به پایش پیر شوی وباهمه اینها هیچ ، توقع قدردانی نداری محبت طبیعت توست واظهار آن برآمده از روحیه ات گاه این کودک تو ، پای برزمین می کوبد مسالتی را به التماس می گوید کلون باب تورا لجوجانه می زند کوبه توسل رابه رجا می کوبد اما دستگیرش نمی کنی چرا؟ چگونه است تویی که در اندرونت انبوهی ازریاض لطف داری دری نمی گشایی کدام سری رابااین نابخشودن ازمن پنهان می کنی ؟ تو می دانی اگر برای او مرکبی بخری چموشی دنیا بیچاره اش می کند برزمینش می زند می دانی اگر لعبتی دستش بدهی شاید دیگر ازتو نخواهد برایش قصه بگویی ونیمه شبها دست ترسش را بگیری تاخوابش ببرد تو خوب می شناسیش نمی خواهی چیزی حتی اگر نعمت خود تو باشد اورا ازتو غافل کند اینست که حرمان راهمراهش می کنی وافتقار رابه رفاقتش می خوانی تاهماره دنباله توبرود وملازمت رکابت کند ولی اووسوسه می شود که پای ازاین سرسرا بیرون بگذارد وپیش بیگانه بر زنگ تقاضا زند.
ازروی اتفاق ، مطلوب خویش می ستاید اما وقتی به خود می آید که راه خانه راگم کرده است ویکی نیست طریقی نشانش دهد جایی هم که مصلحتی برایش نیندیشده ای خودش چتری سیاه از سیئه بالای سر می گیرد تادعایش حبس شود واصلا سوالش به گوش تو نرسد تا بخواهی پاسخ گویی واینگونه است که به حال خود رها می شود وچشم که باز می کند اثری ازتو نمی یابد

لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا

 من هم مسکینم ، هم یتیمم ، هم اسیر ! واز تو جز قرصی نان که درتنور ترحمت پخته باشی نمی خواهم.
کوچه چشم براهیم رابرایت چراغان کرده ام درساعات تنفسم برایت طاق نصرت زده ام ومیدان تمنایم رابه خاطرت باگلهای کاغذی آذین بسته ام توبیا تامن این شب پولکان نشان راتور گیسویت کنم یک آسمان ستاره دریایی رابه استقبالت آورم ویک دامن نقل علاقه برسرت بپاشم توبیا تامن بدانم می توانم تاسر دوراهیها به ژرفای دلباختگی به تو دیگران راهم دوست بدارم ؟ می توانم موقنی باشم که ازغیاب تو توجیه نسازم برای پیوست به غیر ؟ بیا تااز تو بپرسم هل لی من توبه ؟... 
بگذار بار دیگر ازتو بخواهم بارهم وغم رااز دوشم برداری یک بار دیگر این جرات رابه من بده که بخواهم کاری کنی احساس بی وزنی کنم !
دریابم که توبا همه مدارایت مرا تدبیر می کنی وبرایم برنامه ریخته ای.
من هم مسکینم ، هم یتیمم وهم اسیر واز تو جز قرصی نان که درتنور ترحمت پخته باشی نمی خواهم.
مردم دیده ام را آورده ام به دولت کریمه ات رای دهند وامت سرپنجه ام رابرای اینکه نگهبان خیمه گاه تو باشند ! اگر می خواهی بیرونم کنی باشد می روم گم وگور می شوم اما بگو کجا بروم ؟ بگو کدام همدمی پیدا می شود که نامردی مرا به فتوت تلافی کند ؟ کدام زانویی پیدا می شود که بتوانم هرصبح برآن بگریم ؟ کیست که هروقت بخواهم دردسترسم باشد وهر دم شیونی داشتم به تماس صورتم باپای ازگل نازکترش مطمئن باشم ؟ تواز قدیم وندیم ، ندیم صمیم من بودی توبه من هویت دادی ، شخصیت دادی ، تربیتم کردی توازمن ملول شدی اما نگذاشتی صاحبی دگر برگیرم ازبامن بودن ، روحت به استغفار افتاد اما همچنان به من هستی بخشیدی توکه تااینجا بامن آمده ای باقی این پیچ وخمهای نفس گیر هم همراهم باش نمی کشم این سربالایی را ،اگر حواست به من نباشد ،می برم، نه راهی به پیش مانده چون مرا جا گذاشته ای ونه راه پس از ، آنکه تمام پلهای پشت سرم راخراب کرده ام گفتی

تهادو تحابوا

خودت شاهد بودی بارها برایت شاخه گلی خریده ام پیش گذاشته ام وبرایت گفته ام بیا ! اینرا برای تو خریده ام اگر می پسندی امشب بیا وبردارش اما صبح که چشم بازکرده ام گلبرگهایی دیده ام که با پژمردگیشان مرا ازنخواستنت ترسانده اند ! گفتنی :اذا احببت احدا من اخوانک فاعلمه ذلک
 کدام دفعه راسراغ داری که با هم حرف زده باشیم ومن سرسپردگیم رابه تو ، ابراز نکرده باشم ؟ پس چرا هدیه ت را ، احساست رابرای من محسوس نمی سازی ؟ چرا راضی می شوی این نیازم درغلیان خویش مدفون شود که دوست دارم کسی آشکارا به من بگوید حبیب اویم رادرعمل ثابت کند ؟
من هم مسکینم ، هم یتیمم وهم اسیر واز توجز قرصی نان که درتنور ترحمت پخته باشی نمی خواهم .
وقتی روبه قبله افتادم ودربرابر کشف غطا شد وقتی همه از من دست شستند ومنتظر شدند تاملک الموت زحمتم رااز سرشان کم کند ؛ وقتی هیچکس وهیچ چیز نمی تواند مرا آرام کند تازه وقت مهمان نوازی توست مرا می برند می اندازند دریک چار دیواری تنگ ومی روند پی گذران روز وشب خودشان من می مانم وصف خفت موازینه من می مانم بارب ارجعونی لعلی اعمل صالحا من می مانم با من ورائهم برزخ  من می مانم و... وای !
اگر شب اول که به منزل نو آمدم توچشم روشنیم نشوی که بدبختم ! اگر سرنعشم که آل یس می خوانند تودلت نخواهد علیک السلام بگویی که مفلوکم! اگر تو اجابت دعای اللهم لقن حجته  نباشی چه راه گریزی می ماند ؟ من می روم زیرخروارها خاک ومرگ ، مفتون تورا از سرراهت برمی دارد ولی خودت می دانی که آنجا بیش از همه وقت نیازمند توام واز تو برمی آید که سر تربتم رامجلس خویش کنی وقدر تمام سلامهایی که به تو داده ام به خلوت گورستان سری بزنی نگذارحیرت بعداز مفارقت روح هم مستدام گردد نگذار آنجا هم نگران تو باقی بمانم وبازهم از نگریستنت وامانده باشم، آنجا همه درماندگیها وافسردگیها رااز یادم ببر ! اگر توبیایی دیگر ثقل لحد آزارم نمی دهد سبک می شوم درلابه لای ابرهای باران خیز چشمهایت پر می زنم اگر تورا بردر این زندان آمدی ، آزادی را می فهمم ورنه این تن نحیف استخوان می شود واستخوان خاک .
دمادم درحال خفگیم اما نمی توانم این خاک را بشکافم وبیرون بزنم اینها که می گویم تورا کمک می کند که غم مرا کشف کنی وبی کسی غمگنا نه ام را با حضورت سامان دهی اگر چه تو همه چیز را می دانی پیش از آن که من صفحه ای راسیاه کرده باشم واصلا ازوقتی تو خیبر قلبم را فتح کرده ای سروسامان گرفته ام تاقبل از برگ ریزی که سرما وسوز ذنوب ساخته اند اشک تودرسرخی شفق می شکست وهروقت برابر آینه می رفتم برق نگاهت پیدا بود می توانستم خط شبنم رابربرگ شمعدانی بخوانم که از تو می نگاشت هر تاری ازبید که پرتویی ازخورشید را انعکاس می داد ، نقطه ای راازتصور رخسارت تصدیق می کرد ولی حالا چه ؟ هرکاری می کنم چیزی از چمنزار ، یادم نمی آید ومثل پیشترها یاد آوری تو بی خویشتنم نمی کند !

اگر اللهم المم به شعثنا می گویم دنبال سیر کردن خودم افتادم ! نفسم ، مهموم بی هواداریت نیست ! غروبها ازرویت نشدنت غصه ام نمی شود اما خودت الهامم کرده ای برای باز پس گرفتن اینها اول سرشکستگی می خواهی وبعد دوستر داری که لحظه ای برمن نرود مگر آنکه پشتم به خدمتت دوتا شده باشد ومن می خواهم این الهام تورا تبلیغ کنم وداعی ناس باشم به غیر لسانم می خواهم صاحب الزمانی زینت من باشد ومن زیبایی این نسب وخودت باید این راه رابرایم هموار کنی 
درتمام زندگیم تنها پس ازدوهنگام است که فهمیده ام پاک از مرداب بدرآمده ام ودوباره می توانم بیاغازم ؛
یکی زمانیست که دلگداخته ای با حلقوم اخلاصش روضه ابی عبدالله (علیه السلام ) می خواند وبرای هرکسی که هر دویمان جانی ریش ازمصیبتش داریم می گریاندم
ودیگر آن هنگامی که دست بالا می زنم وبا همه بی چیزیم ، برای تو کمر به همت بندگی می بندم !
ثانیه هایی شیرنترازاین دوهنگام راسراغم نیست واکنون که دوباره باز آمده ام تا باحلقه به گوش توشدن شیرینی فرهاد بودن را بچشم باید ابتدا از تو بپرسم :

هل لی من توبه ؟ !...
۰۷ مرداد ۹۱ ، ۲۰:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
می ترسم دیر برسی وکار از کارم بگذرد می ترسم سربزنگاه دست از تو بردارم ؛ دلی دارم ربودنی واحوالی دارم پرسیدنی سفارش کردی بواب دلم باشم دربستم وکسی راراه ندادم گفتی قلب مصحف بصراست ؛ چشمم را تنها بروی یاس خیره کردم وصیت کردی که صابروا ورابطوا خودم را به تورساندم وناشکیبائیم رافقط به تو گفتم . نماز راروبه بیت عتیق عاطفه ات گزاردم ودررمضان روحانیت تو روزه دار شدم . درحج ، پی تمتع از توبودم ودرجهاد ، توجه تورا طلبیدم . بافرضیه ، برای رضای تو پیوند خوردم وحرام رابه حرمت تو کناری نهادم . حالا که دوستت درمانده است ؛
... بگذار ازتوتقاضایی نکنم ! بگذار حاجتم را نگویم ! توخود بهترمرام دوستی می دانی ورسم عاشقی ومعشوقی می شناسی
... دوباره مه درعمق دره ها فرو می نشیند وشفایت سینه ات ، پژواک تپشی رابه من می رساند؛ ؛ تپشی اشک آلود ! بیاد می آوری مفیدت را وشهامتش رادرمرز بانی ؛ خاطراتت را بابحرالعلوم ازذهن می گذرانی ! مارا می بینی وحسرت یقین سید طاووس رامی خوری ! می روی این بابویه ، برای صدوق وهمسایه اش فاتحه می خوانی وبعد برایشان از خودت می گویی . می گویی : سراز خاک بردارید ! مگر همه زندگیتان ، دنبال من نبودید ! بلند شوید دیگر ! من آمده ام ! برخیزید ! نگذارید زهر غربت را سر بکشم مگر نمی خواستید مدافع من باشید ! این مدعیان شب را شتررهواری گرفتند ورفتند کسی نمانده است مرا برای خوشی خودشان می خواستنند مرامی خواستند که زندگیشان بی دغدغه بگذرد مراکرده بودند مامور رفاهشان! کجائید شمایی که خاطر مرا درفقر ونداری می خواستید ؟ شمایی که ذلت بامن برایتان لذت داشت ، شمایی که عارتان می شد مرا وسیله آسودن خودکنید ! شمایی که مایه افتخار من بودید ؛ کجائید کربلائیان ؟ کجائید عاشورائیان ؟ میان اینهمه ساکنان زمین ، یک یعقوب ، پیدا نمی شود یک شهر نیست که بوی کنعان بدهد ؟... آیا این قوم سامری پرست از یاد برده اند مرا ؟ کسی نیست نهیبشان بزند ؟ آیا بامن همان می کنند که باناقه صالح کردند ؟....
همانجاست که «عبرات » ازلب نگاهت می چکد وشبنم بجا مانده ازمه ، برگ برگ سبزه زارانت راترمی کند :

الهی الهی این رحمتک التی هی نصره المستضعفین من الانام واین این کفایتک التی هی جنه المستهدفین لجور الایام الی الی یارب نجنی من القوم الظالمین انی مسنی الضر وانت ارحم الراحمین
۰۳ مرداد ۹۱ ، ۱۵:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
سلام!
راستی «سلام» تنها واژهای است که تکرار نمیشود.
میخواهم به عزیزترین عزیزان عالم سلام کنم.
سلامی به گرمی قلبهای تپنده منتظرانت. سلامی به سپیدی یاسهای زندگی و روح سبز نیلوفران شاداب.
میخواهم ساده و صمیمی به سادگی سلامم برایتان بنویسم آقا!
آقاجان! نمیدانم الان کجا هستید؟ در کدام مأوای آسمانی مستقر هستید؟ ولی دعا میکنم هر کجا که باشید سالم باشید.
 
۲۳ تیر ۹۱ ، ۱۳:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

.... تولد دوباره هستی
فتح نامه خدا
میثاق بندگی
فریاد خفته قرون
هزار هزار خورشید 
هیچ گاه آمدنت را این همه نزدیک نمی پنداشتم
آوای پر مهرت از فراسوی زمان
و عطر حضورت از پس ابرها
و شراره عشق از سراچه دل
مرا که زندانی تارهای تنیده خویشم
به تو می خواند
تو ساقه سبز نیاز
ساحل امن منی
تو سرو بلند آرزو
قلعه حصن منی
تو تنها کشتی نجات
ستاره راه منی
تو تک سوار مشرقی
هم مهر و هم ماه منی
تو موسی سینای طور
یاسین و طاهای منی
تو طاووس خلد برین
شکوه طوبای منی
تو چشمه تسلیم حق
روضه رضوان منی
تو مرد رؤیاهای منی
همدل و همراز منی
تو از تبار صالحان
مراد و مولای منی 
آمدنت آغاز تاریخ
پایان سیاهی هاست
فصل فوران سبز
وقت نیایش ماهی هاست
جوشش چشمه های نور
نوید شکفتن گل هاست
رجعت سرخ ستاره
کوچ دوباره پرستوهاست
جشن شبانان تاریخ
موسم سماع آسمان هاست
آوای پَر جبرئیل
بانگ تکبیر فرشته هاست 
سال ها می پنداشتم تو تنها، خورشید منی
و چه راهی! تو برای همه ای
نبض عالمی
از جمعه تا جمعه تاریخ
با هر زبان تو را می خوانیم
و کوچه های دیارمان را برایت آذین می بندیم
و در انتظار آمدنت چشم به قبله می دوزیم
تا کدامین لحظه سرشار، ساعت ها به صدا
برخیزند و ناقوس ها بنوازند؟


۱۴ تیر ۹۱ ، ۲۱:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸ نظر
ای معیار عدالت و ای ملاک مهربانی و عطوفت! 
به راستی، آن را که چشم انتظار قدوم تو نیست، گمراه است؛ و آن را که تسلیم امر تو نیست، غافل. آن را که آرزوی دیدار تو نیست، از درگذشتگان و آن را که شوق آمدنت نیست، از فناشدگان و آن را که بی‏قرار تو نیست، سرگردان.
مباد قسمتمان که تو را عاشقانه منتظر نباشیم.
ای دور نزدیکتر! آیا هنوز آمدنت زود است؟!
۰۹ تیر ۹۱ ، ۱۲:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
« شعبان » خودش یک ماه است. «لیلة القدر»، هر سال، در یک شب، ظهور می کند. ماه، فقط سی روز نیست. بهار، اولین فصلی است که ماههایش سی و یک روز می شود. این یک روز، مال تو... جمعه که قابل تو را ندارد! جمعه، تنها روزهفته است که تنها یک «نقطه » دارد. تو، در همان نقطه ای، که جمعه دارد. خوانایی آن، به همان نقطه است که گاهی هویتش را تغییر می دهد و می شود «خال هاشمی » تو... 
خفاش، هیچ وقت تفسیر درستی از خورشید به دست نمی دهد... مشکل، سواد نیست. دانشکده، یک راه عاشق شدن را می گوید; هفتاد و یک راه دیگرش، در خاطر نینوایی توست.
شعبان، تولد تو را می شناسد... و من نیز... که تو را نمی شناسم.
این جزوه ها... این جزوه ها...
سرم گیج می رود، تو می آیی... چشمهایم بارانی اند و دلم، خشک است. «باران » من! «احسان » کن
۰۶ تیر ۹۱ ، ۰۰:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

کشتی‌های عدالت و انصاف در هیاهوی بی‌امواج صدایشان به گِل نشسته‌اند و ناخدایان خدانشناس، هنوز در ادعای حق‌طلبی خویشند.
هر روز که عرش از صدای ضجه ستم‌دیدگان به لرزه درمی‌آید، زمین، چهار ستونش فرو می‌ریزد.
لرزش بر اندام آدمیان افتاده.
قدم‌هایشان سست شده، ایستاده‌اند؛ اما غبارهایی را می‌مانند در هوا.
هستند؛ ولی گویی کسی جز خودشان نیست!
نیستند؛ ولی چنان در خویش حل شدند که گویی هستی، جز آنها نیست.
خندانند؛ ولی در اعماق روح خویش چیزی ندارند جز اشک و عذاب.
گریانند؛ ولی نمی‌دانند بهانه این همه سختی و اشک چیست؟!
فضا، زمین، زمان، آسمان، دریا، انسان و هر آنچه در هستی است، در خلاءی عظیم غوطه‌ور است. همه چیز در حال غرق شدن است. همه چیز در حال از بین رفتن است.
همه چشم به نجات دهنده‌ای دوخته‌اند که دست‌های رها و خالی را بگیرد و از این فضای در حال سقوط نجات بخشد.
سخت است؛ سخت است هر روز چشم بگشایی و خورشید را ببینی که طلوع کرده، بی‌آنکه خبری از آمدن تو آورده باشد.
سخت است هر روز به سرخی غروب بکشانی و در تیرگی شب فرو روی، بی‌آنکه به آرامشش دست‌یابی.
سخت است تا آخر هفته روز شماری کنی و روز هفتم بلند شوی و باز هم هیچ کس را در آن سوی جاده نبینی.
سخت است پنجره را باز کنی و به دور دست‌ها خیره شوی و هیچ چیز جز چشم‌های منتظر کاج‌ها نبینی.
جاده‌های کشیده شده تا آن طرف انتظار. چشم‌های خیره شده به روبه‌رو ....
پنجره‌های گشوده شده، فریادرسی را می‌خواهد که خواب ستم و بی‌عدالتی را بر آشوبد.
سواری را می‌خواهد که منتظرانش او را از پشت شیشه‌های به شوق آمده، ببینند.
جهان تو را می‌خواهد.

۲۶ خرداد ۹۱ ، ۲۰:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
اگر بیایی، چشمهایم را سنگفرش راهت خواهم کرد
تو می آیی و در هر قدم، شاخه ای از عاطفه خواهی کاشت و قاصدکی را آزاد خواهی کرد. 
تو می آیی و روی هر درخت پر شکوه لانه ای از امید برای کبوتران غریب خواهی ساخت. 
تو می آیی در حالی که دستهایت پر از گلهای نرگس است
تو دل سرد یکایک ما را با نواهای گرمت آفتابی می کنی و کعبه عشق را در آنها بنا خواهی کرد. 
تو می آیی و دست نوازش بر سر میخک هایی خواهی کشید که باد کمرشان را خم کرده است. 
تو حتی بر
قلب کاکتوسها هم رنگ مهربانی خواهی زد
۱۹ خرداد ۹۱ ، ۲۰:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر