دل شکسته

«جانا چرا نگویی غیبت بس است دیگر؟» ««عجل علی ظهورک» مهدى! دلم شکسته»

دل شکسته

«جانا چرا نگویی غیبت بس است دیگر؟» ««عجل علی ظهورک» مهدى! دلم شکسته»

احساس‌ها، همه بغض شد، اشک شد، جاری شد، ایام گذشت و ما منتظریم که به یک‌باره بگویى: جمعه را آذین ببندید؛ می‌آیم. کِی زمین چنین جمله‌ای را از خورشید خواهد شنید؟ ما منتظریم کی می‌آیى؟

آخرین مطالب

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۰ ثبت شده است

آه! چه زیباست که اینده از آن من است که در انتظار شیرین مهدیم، که همین نزدیکی ها ـ اگر خدا بخواهد ـ السلام علیک یا مولا یا حجة بن الحسن»، ورد زبانم خواهد شد.

و باز هم من منتظر، هماره ندبه می خوانم و هی اشک می ریزم.

کجاست آن که دعای خلق پریشان و معطر را اجابت کند؟

         دیده انتظار را دام امید کرده ام      

  جمعه به جمعه در پی ات موی سپید کرده ام

   خیل خیال روی تو می رسد و نمی رسی  

 در طلب تو صد شفق روز، شهید کرده ام

۳۰ تیر ۹۰ ، ۲۱:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
ماه همه جارو روشن کرده بود ، مثل اینکه امشب شب شانس نیست
بچه ها منتظر یک تیکه ابر کوچک بودن که جلوی ماه رو بگیره و با صدای
> فرمانده حمله رو شروع کنن .
همه وصیتنامه ها توی یک کیسه جمع شده بود ! همه آماده بودن
فقط یک ابر...
چند دقیقه بعد دیگر هیچی نبود ، فقط بوی باروت که با خون آمیخته شده بود .
پیکرهای بی جان ....
سیلاب خون بود که راه افتاده بود ...
دیگر چیزی دیده نمی شد
حتی ماه هم جرات نداشت از پشت ابر بیرون بیاد .

۲۶ تیر ۹۰ ، ۲۱:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
تو کیستی ، که من اینگونه ، بی تو بی تابم ؟

شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم

تو چیستی ، که من از موج هر تبسم تو بسان قایق

سر گشته ، روی گردابم تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه

تو دور دست امیدی و پای من خسته است

همه وجود تو مهر است و جان من محروم

چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است
۲۶ تیر ۹۰ ، ۲۱:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

هماره ندبه می خوانم و اشک می ریزم. «این صاحبُ یوم الفتح و ناشر رایه الهدی» «کجاست صاحب روز فتح و برافرازنده پرچم هدایت در جهان «این مؤلف الصلاح و الرضا» کجاست آن مصلح امور عالم، که پریشانی های خلق را اصلاح و دل او را خشنود می سازد». آقا! هر روز خورشید را به دیده میهمان می کنم و باز ستاره و خورشید و ستاره و...

۲۱ تیر ۹۰ ، ۱۰:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

آقاجان! سری به سجده و هزاران قفل بسته بر ضریح بزن. هر عصر جمعه شمعی کنار امام زاده ای، تکرار، تکرار، تکرار.

نه! گله نمی کنم آقا.

اگر نبود انتظار تو، چقدر غم فراوان بود! خش خش خشنِ خشونت، گوش هامان را کر کرده است و می آزاردمان.

ناقوس بلند «من»، سایه گاه گاه خود را بر جهان بی تو گسترانیده و پنجه های گلوگیر و پر وحشت، نزدیک است بازدم را از یاد زمانه محو کند.

۱۷ تیر ۹۰ ، ۱۰:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

متأسفم برای چشم هایم که چقدر سیاه بختند و چقدر نالایق! که حتّی برای یک لحظه، تصویر زیبای تو را قاب نکردند!

متأسفم برای دستانم که برای یک لحظه، عطر حضور تو را لمس نکردند!

متأسفم برای گوش هایم که هر صدایی را شنیده اند و صوت دل انگیز تو را نشنیدند!

۱۴ تیر ۹۰ ، ۰۸:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
وقتی که در درخشش چشمهایت خیره می شوم........ گاهی که آرامش یادت، دلم را ورق می زند و با تو در یک لحظه قدسی، تنهای تنها می شوم، دیگر رنجی نیست. رنج از آن لحظه هایی است که رو به کعبه تو ایستاده ام، به خاک بندگی تو سجده کرده ام و پریشانی ذهن در حوالی لات و عزا پرسه می زند.

رنج از آن لحظه هایی است که در آغوش رحمت تو، عصیان می کنم.
رنج از آن لحظه هایی است که تو مشتاقانه مرا به بندگی می خوانی و من گستاخانه سر باز می زنم.
رنج از همه این لحظه هاست که کم نبوده اند در این بیست سال .
و گاهی این رنج ها مرا درمانده ی شنیدن تو می کنند، محتاج صدایی که تسلایم بدهد برای باقی عمر، ادامه این زندگی. و آن وقت به کلیمی موسی رشک می برم، حسرت یک طور، یک آتش و یک لحظه جبرئیل در دلم له له می زند.

و بعد با خودم می گویم: موسی در کاخ فرعون، خدای کعبه را پرستید که تو در طواف حرم هم پیدایش نکردی. یادت هست که چه درمانده به آسمان خیره می شدی تا تردیدها را از مقابل چشمانت پس بزنی، اما نشد که موحد برگردی، نشد که پا از اسارت نعلین بیرون بکشی و هنوز در هراسی که مبادا عصایی که به امید اعجاز او رها کرده ای راه به جایی نبرد. با این همه، طور سینا طلب می کنی و به موسی رشک می بری؟!

نمی دانم چرا، ولی گاهی هوس می کنم فقط و فقط خدای من باشی تا با خیال راحت در حضورت زانو بزنم و رنج همه این سالها را روی شانه های صبور تو گریه کنم و تو تنها یک لبخند بزنی، یعنی همه را بخشیده ای.

و باز حسرت می برم به خلیل بودن ابراهیم، به اینکه هر چه تمنا از او بود اجابت کردی، حتی وقتی که خواست رستاخیز را به چشم ببیند. و بعد با خودم می گویم: ابراهیم آن روز فرزندش را به مسلخ عبودیت نبرده بود، که خودش را برده بود، او دلش را به قربانگاه عشق می برد تا در پای وصال تو سر ببرد و اسماعیل یک بهانه بود. بهانه ای که ابراهیم را به تو رساند و تو را از من می گیرد......

اسماعیل های من به قربانگاه تو نمی رسند. در درخشش چشمهایشان که خیره می شوم، از تو باز می مانم و نه خنجر، که من برای بریدن از خود کند می شوم. با این همه به گلستان ابراهیم غبطه می خورم، به معبد مریم رشک می برم و حتی به معراج رسول عشق.....
می دانم! گستاخ تر از این نمی شود بندگی کرد.
۰۸ تیر ۹۰ ، ۱۰:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
یکنواختی را دوست ندارم.از این انبوه روزمرگی ها خسته شدم.میخواهم کاری کنم.تغییری دهم مسیر زندگی ام را.دیگر از این همه ارامش کلافه شدم.از این همه برنامه هایی که طبق اصول و قواعد پیش میروند.میخواهم اتفاقی بیوفتد...میخواهم...میخواهم شک کنم.....


میخواهم به او که لبخند را افرید...به او که افتاب را تابانید...به او که به اسمان قدرت گریستن داد...به او که..

میخواهم به خدا شک کنم....واقعا خدایی هست؟

اگر خدایی هست پس چرا این همه مرگ و خیانت..این همه دروغ و بی ابرویی...جنگ و توطئه و خونریزی میبیم؟؟؟

اگر خدایی هست پس چرا این همه خشم و نفرت این همه شک و تردید این همه کسالت و بی روحی از درو دیوار شهر بالا میرود؟؟؟

اگر خدایی هست پس چرا این همه بیماری از سرخک و ابله و انفولانزا گرفته تا هپاتیت و ایدز و سرطان تا کوری و کچلی و لوچی تا دیفتری و فلج اطفالو هاری تا کزاز و سیاه سرفه و مونگولیسم و خیلی های دیگر با جسم بشر گلاویز شده؟؟؟

اگر خدایی هست پس چرا نمیبینمش ...من به انی ایمان میاورم که بفهممش و ان را میفهمم که تجربه کنم...من خدا را تجربه نکردم...

اگر خدایی هست...

صدا رعدوبرق تنم را میلرزاند...از کوچه صدای همهمه می اید و بوی انبوهی از جمعیت....شربت میدهند و شیرینی برای که...برای چه؟؟؟

نگاهم به فواره وسط حوض پارک می افتد....بس که اب را قورت داده و بالا اورده کف میکند...

قطره بارانی روی گونه ام مینشیند...صدایی در درونم طنین می اندازد"خدا همین است"

به لطافت همین قطره باران...به زلالی همان اب درون حوض و به پاکی دل ماهی گلی های وسطش...

خدا این است به همین سادگی...این روز ها انقدر خدا را در زندگیم حل کرده بودم که دیگر وجودش برایم غریبه بود...از خیابان باز هم صدای بحث می اید و همهمه...شربت پخش میکنند و شیرینی...

بوی اطلسی های مادرم از لابه لای کوچه های اشنایی با کوله باری از درد و دل میرسد...جاری معرفت با شتاب تر از همیشه در جوی های زندگی جریان گرفته.....صدایه غبار گرفته مردی اشنا که با اهنگ زیبایش خدا را واژه واژه در غالب اذان به زبان می اورد روحم را به پرواز دراورده...

دیگر این همه نظم و ترتیب زندگی برایم بی معنا نیست...خدا یعنی همین...خدا یعنی نظم...یعنی ترتیب...خدا یعنی زندگی....بین انبوه جمعیت نگاهم را میچرخانم در پی یافتن یک مسجد

میخواهم زود تر نمازم را بخوانم....


۰۳ تیر ۹۰ ، ۱۵:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
عکس شهدا را می بینیم و عکس شهدا عمل می کنیم
۰۱ تیر ۹۰ ، ۱۴:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۱ نظر