ای اله
ای امید دلهای بی پناه
گناهانم بی شمار
سر بر دیوار
در غروبی چنین دلگیر
امیدوار طلوع
روشنم کن
جاری چون رود
.....آه
راستی خورشید در چشمانم خانه کرده است
کیست که گریه می کند؟
می شنوی؟
به گوش من چه می رسد؟
چه دیده ام؟
شنیده ام؟
خدای من کجا روم؟
امید من
پناه من
خدای من
خدای من
با دیدنت قلبم دچار چنان تپشی می شد که مرکز لرزه نگاری به اشتباه می افتاد
چه زود دیر می شود لیلای من
اما همچنان نبض نفسهایم با طنین قدمهایت یکی است
لیلای لیالی تنهایی من
بار گناه
نبخشی
شرمنده
ببخشی
شرمنده ترم
گناه
قلم عفو
امَّا خاطرش
شرمندگی
شرمندگی
شرمندگی
.....
.به امید بوسیدن دوباره لبهایت فیتیله نگاهم را پایین میکشم و میخوابم تا شاید در خواب لب بر لبانت گذارم
آخر نشد که با تو لب از باده تر کنم
راز دراز عشق به می مختصر کنم
این خلاصه ترین توصیفی است که میتوان از زندگی شهید آوینی داشت
دیدیم که می شناسیمش ،از آن جاذبه ای که بالها را بسوی او می گشود ،از آن قبای اشک که بر اندامش دوخته بود، از آنکه می سوخت و با اشک از چشمان خویش فرو میریخت و فانی می شد در نوری سرمدی ، همان نوری که مبدآ ازلی ادم و عالم است و مقصد ابدی آن. آب میگذرد، اما این نقش سرمدی فراتر از گذشتن بر نشسته است . چشمانش بسته شد،اما نگاهش باقی ماند ، دهانش بسته شد ،اما کلامش باقی ماند.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
از مادرت پرسیدم
گفت:قطعه 62,ردیف اول
.آمدم
یادم امد میگفتی:قطعه همان غزل است اگر سر نداشته باشد
تو هم غزل بودی قطعه قطعه