مولای من! تو در قله ای و من در دامنه ـ وقتی قله ها سلام خود را با جریانِ رود به دامنه می ریزند، چشم انتظار پیامی ـ علامتی از سوی تواَم تا کوزه تشنگی خود را از خنکای لطیف دیدارت پر کنم؛ گرچه حادثه بزرگ دیدار تو، در عمر من نگنجد. به شوق تو، پیش از قیامت از خاک برخواهم خاست.
مژده وصل تو کو کز سرجان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیش تر زانکه چو گردی ز میان برخیزم
قاصدک ها، هر روز خبر از کشتار شقایقی می دهند؛ مگر نقاشیِ ستم، چقدر به رنگ سرخ نیاز دارد؟ می دانم، مسیر آمدن تو، همین نزدیکی هاست که فریادهای بی جواب شنیده می شوند ـ همین نزدیکی ها، وقتی عطر نرگس های سوخته فلسطین و لبنان در فضا می پیچد، در پسِ این همه ابر سیاه، رعدِ اناالمهدی تو، بارش هماره بهار بی پاییز را مژده خواهد داد.
هزار سال در این آرزو توانم بود
تو هر چه دیر بیایی هنوز باشد زود
تو سخت ساخته می آیی و نمی دانم
که روزِ آمدنت روزیِ که خواهد بود