احساسها، همه بغض شد، اشک شد، جاری شد، ایام گذشت و ما منتظریم که به یکباره بگویى: جمعه را آذین ببندید؛ میآیم. کِی زمین چنین جملهای را از خورشید خواهد شنید؟ ما منتظریم کی میآیى؟
آرزو نمی کنم بیایی! تو آن حقیقت جاودانه ای که می آیی! این را همه میدانند... در ذهن هر ذره رد پای عبور تو نقش بسته تا همه آرزوهای گمشده در تو قامت بگیرند. آرزو می کنم وقتی بیایی چشمهایم شرمسار چشمهایت نشوند...
سلام بر تو ای خلاصه جمال خداوند! سلام بر تو که چشمه ها نام زلال تو را آواز می خوانند! سلام بر تو که گلها شکفتن را از تو آموختند و پرستوها پرواز را! سلام بر تو که تمام خاک از شرق تا غرب، بارگاه توست! سلام بر تو که آفتاب را در دوازده آینه به وسعت آسمان تکثیر کردی! و سلام بر تو بانویی که نامش تا همیشه بر تارک تاریخ می درخشد!
کوچه های حرف و حدیث، شلوغ شده است. شایعه های امید و ناامیدی، راحتم نمی گذارند. روزنامه ها اما خبری از تو چاپ نکرده اند. خود بگو تا کی خبرت را از شایعه ها و حرف ها بگیرم؟ نامه هایم، در بغض چاه جمکران، ترکیدند، واژه هایم، چون ترکش، بر قلب منتظرم نشستند، من تا ابد، زخمی توام؛ ای طبیب! برگرد!