دل شکسته

«جانا چرا نگویی غیبت بس است دیگر؟» ««عجل علی ظهورک» مهدى! دلم شکسته»

دل شکسته

«جانا چرا نگویی غیبت بس است دیگر؟» ««عجل علی ظهورک» مهدى! دلم شکسته»

احساس‌ها، همه بغض شد، اشک شد، جاری شد، ایام گذشت و ما منتظریم که به یک‌باره بگویى: جمعه را آذین ببندید؛ می‌آیم. کِی زمین چنین جمله‌ای را از خورشید خواهد شنید؟ ما منتظریم کی می‌آیى؟

آخرین مطالب

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۰ ثبت شده است


صدای رگبار گلوله و خمپاره قطع نمی شد.
در سنگر دراز کشیده بود که پروانه ای روی مگسک نشست.
به پروانه خیره شد.
خاطره آخرین دیدار را دوباره مرور کرد.
چند ماهی از ان روز میگذشت
به یاد آورد...
برادرش بدون توجه به صدای گلوله و خمپاره گوشه ای دراز کشیده بود.
پروانه ی روی صورت برادر توجهش را جلب کرد
به صورتش نگاه کرد انگار از خستگی زیاد خوابش برده بود
لبانش از تشنگی ترک خورده بود
اما
پروانۀ روی خال پیشانی زیبایی برادرش را دوچندان کرده بود
خالی سرخ....
صدای صوت خمپاره...
به خودش آمد.
انفجار...
پروانه از روی مگسک پرید ومرد بدون توجه به گلوله و خمپاره به دنبال پروانه....
این اولین داستان کوتاهی است که من نوشتم
با نظراتتون این حقیر را راهنمایی کنید


۲۷ ارديبهشت ۹۰ ، ۲۰:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر
روز وصلش باید از شرم آب گردیدن که ما

در فراقش زندگی کردیم و جانی داشتیم
بیدل




هنوز زنده‌ام بی‌آنکه لحظه‌ای بودنت را دیده باشم، بی‌آنکه چشمانم را به دیدارت دوخته باشم. هنوز با این انتظار جان‌فرسا نفس می‌کشم و نمی‌دانم که چرا غمِ دوری از تو مرا نابود نمی‌کند؟ نمی‌دانم که چرا این‌همه اندوه چشم‌انتظاری از پا در نمی‌آورد مرا؟ من کیستم؟ من چگونه عاشقم و منتظر که سال‌ها ندیدن و نبودن تو را تاب آورده‌ام و هنوز زنده‌ام؟ چگونه چشم به راه مانده‌ام این‌همه سال را، حال آنکه نفس‌گیری این لحظه‌ها باید جانم را می‌ستاند.

دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است

ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است


اگر این عمر بیهوده کفاف داد و تو را روزی دیدم، اگر زندگانی‌ام آن‌قدر ادامه پیدا کرد که روزی چشم در چشمان مهربان تو باز کنم، آن روز چگونه شرمگین نباشم از اینکه داغ دوری تو مرا از پا در نیاورده؟

اما نه ... هیچ شرمی در کار نیست. هر آنچه هست، تنها عشق است و امید... و انتظار اگرچه خواهان است که لحظه‌لحظه مرا به آغوش مرگ نزدیک‌تر کند، ولی در این میان، امید مرا به ماندن و صبر کردن فرا می‌خواند. «امید» تو را به من یادآور می‌شود تا از خاطر نبرم که تو همواره هستی و خواهی بود که تو سرانجام خواهی آمد، که تو وعده اکید خداوندى. «امید» مرا زنده نگاه می‌دارد برای دیدار تو... .

«امید» را دوست می‌دارم که نمی‌گذارد مرگ مرا با خود ببرد. امید را دوست می‌دارم اگرچه نمی‌دانم تا کی باید بر شانه‌هایش تکیه کنم. انتظار را دوست می‌دارم اگرچه گاه طاقتم را طاق می‌کند. اگرچه نمی‌دانم تا به کی باید حکم‌فرمای لحظه‌هایم باشد.

«چه کسی باوفاتر از خداست در عهد بستن؟ پس بشارت باد بر شما که با خدا عهد بسته‌اید.»[1] خدایا من با تو عهد بسته‌ام این انتظار طولانی و مقدس را. با تو... من با تو معامله کرده‌ام. با تو بیعت کردم آن هنگام که پا در این جاده بی‌پایان نهادم. تو همانی که راست‌گوترین است. تو همانی که وفادارترین است به عهد و پیمان خویش. پس در این میان، خوشا به حال من که با تو پیمان بسته‌ام برای این انتظار... .

خدایا! این موعود مهربان که سال‌هاست مرا به پای انتظارش نشانده‌اى،‌وعده خلاف‌ناپذیر توست. او را تو ضمانت کرده‌اى. آمدنش را به تمام روزگار قول داده‌اى. تو نامش را به من آموخته‌اى. تو از او با من سخن گفته‌اى. «چه کسی از خداوند راست‌گوتر است؟»[2]

خداوندی که انسان را هرگز تنها رها نمی‌کند. خداوندی که آن موعود مهربان را برای حمایت از تنهایی انسان آخرالزمان آفریده و پنهان داشته است تا روزی هویدایش سازد.

او ذخیره توست. خدایا! گنجی که در زمین نهانش کرده‌اى. ثروتی لایزال است که از آن توست و تمام زمین و زمینیان را بی‌نیاز می‌سازد. خدایا! من دچار این انتظارم. دچار موعودی که هیچ چاره‌ای جز انتظارش ندارم. موعودی که نمی‌دانم غیبتش تا کجا سر می‌کشد. تنها می‌دانم که او وعده توست. تنها می‌دانم که او می‌آید و من نشسته‌ام به انتظار کسی که آمدنی است... من تسلیمم... .

تسلیم خداوند خویش که او را وعده داده است و مرا منتظر خواسته. تسلیم موعودی که آمدنش را سخت خواهانم و دیر کردنش را دل‌تنگ... و نمی‌دانم کجا، در کدامین لحظه روزگار به تحقق می‌رسد. تنها می‌دانم که می‌رسد... که می‌آید... .

«أین استقرت بک النوى؟»[3] تحملش سخت است و تصورش سخت‌تر. خدایا! «موعود» کجاست؟ در کجاهای روزگار بیتوته کرده و سکوت و انزوایش را با چه کسی در میان می‌نهد؟ گناهان زمین همچون حادثه‌ای غریبه او را به ناکجای دور برده. همچون سفری که بازگشتش ناپیداست. آه! این اندوه مخوف را چگونه تاب بیاورم؟ این نبودن و ندیدن او... ندانستن جای حضورش... ندانستن زمان باز آمدنش.... آه!

ای گناهان همه آدمیان! نفرین بر شما که او را از ما باز ستانده‌اید... که ما را از او محروم کرده‌اید... در اطراف من همه‌چیز او را دوست می‌‌دارد... دیوارهای اتاقم که گریه‌های انتظار مرا در خود می‌فشرند.... دخترهایی که نام او را با دست‌خط من قاب می‌گیرند... سجاده‌ای که از اشک‌های نیمه شبان من به ستوه آمده... چادر نمازی که گل‌هایش را اشک‌های من در سیلابی شور با خود برده است. همه، همه او را دوست دارند. همه یک‌‌صدا با من او را دل‌تنگ‌اند. حتی قاب پنجره‌ای که غروب‌ها را به اتاق من می‌آورد تا از غم او گریه کنم.

آه! نمی‌توانم انتظار نکشم. حال آنکه تمام قنوت‌هایم ناخودآگاه او را دعا می‌کنند. بی‌طرف نمی‌توانم بمانم. سکوت نمی‌توانم... بی‌آنکه اشک‌هایم ناگاه به فریاد بدل شوند و شعرها به ناگاه هیاهوی انتظار برآورند. نمی‌توانم هر لحظه نامش را به زبان نیاورم. نمی‌توانم در میان «ندبه» و «عهد»های خویش سر به جنون نگذارم. خدایا! مرا نگاه کن. من همانم که این معامله را با تو امضا کردم. این انتظار را با تو عهد بستم. کمکم کن که شکیبایی‌ام ادامه یابد تا پایان این انتظار.

چه شب‌ها من و آسمان تا دمِ صبح
۲۳ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۱:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
چه اسفندها... آه!

چه اسفندها دود کردیم

برای تو ای روز اردیبهشتى

که گفتند این روزها می‌رسی

از همین راه!

وقتی تو نیستی ...


                                                مرحوم دکتر قیصر امین‌پور
۱۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۲۰:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
همیشه پای انتظار در میان است... وقتی عشق هست و وعده و موعود... همیشه وقتی خدا پا در میانی کند، پای انتظار در میان است. وقتی خدا با تو سخن بگوید... وقتی خدا تو را وعده دهد...

آه ... انتظار... منشأ تمام اشک‌ها و بغض‌ها... آه ای انتظار بزرگ! پس از تو انتظار هر که را بکشیم، دلیلش انتظار توست. همه وعده‌ها پس از «موعود» خلق شدند.

آه ای موعود! انتظارها همه ذره‌ای از درد دوری تو را می‌آموزند. وعده‌های خدا همه مقدمه تواند که بزرگ‌ترین وعده هستى. آه ای وعده دور و دراز! ای قول و قرار از قدیم! ای پیمان طولانی شده! ای عهدِ از صبر و طاقت فراتر! خدا تو را تأکید کرده... تو را ضمانت کرده. تو را همواره خاطر نشان ساخته ... باید به پای تو صبر کرد...

خدا،‌ انتظار تو را با من پیمان بسته. تو را با من عهد کرده. تو را به من وعده داده است. باید به پای تو صبر کرد. باید این پیمان مؤکد را به سر برد. من تو را با خدا پیمان بسته‌ام. شرم دارم از شکستن این میثاق.

«مِنَ الْمُؤْمِنیِنَ رَجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِر وَ ما بَدَّلوُا تَبْدیلاً». (احزاب: 23)

ای کاش به جای خوشی‌های زودگذر دنیا، چشم انتظار به دست آوردن سعادتی ابدی باشیم! ای کاش آن‌گونه که دیدار عزیزانمان را لحظه‌ می‌شماریم، گوش به زنگ رسیدن آن عزیز سفر کرده باشیم، آن مهربانی که در تمام لحظه‌هایش دلتنگ دوری ماست و بیش از خودمان،‌ انتظار آمدن می‌کشیدیم، ‌کسی که از اندوهمان اندوهگین و از دردمان غصه‌دار می شود، کسی‌که همواره دست به دعا برمی‌دارد و گرفتاری‌هایمان را به درگاه خدا دعا می‌کند.

اگر دعای خیر او نباشد، تمام سفره‌ها بی‌برکت و تمام لحظه‌ها بی‌رونق‌اند.

اگر برکت وجود او نباشد، هیچ لبخندی بر هیچ لبی نقش نمی‌بندد،‌ هیچ بیماری شفا نمی‌یابد و هیچ شبی به صبح نمی‌رسد. چگونه شکر حضورش را به جا آوریم؟

چگونه پروردگار بی‌همتا را برای حضور آن موعود، سپاس گوییم؟

نه! هیچ‌کس قادر نیست ... تنها می‌توان دل‌خوش بود که انتظار دیدارش را داشته باشیم و تمام هستی را مهیای قدوم او کنیم. تنها می‌توان از هر که و هرچیز دل کند و تنها دل‌بسته او شد و راه چاره، راه نجات عالم را تنها در دستان او دانست. تنها انتظار آمدن معجزه قدوم او را داشت. تنها چشم به راه وقوع آن «نبأ عظیم» بود.

«بِنَفْسِی أَنْتَ مِنْ مُغَیبٍ لَمْ یخْلُ مِنّا»
۰۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۲۳:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
نمی دانم کدام یک از همین جمعه هایی که مثل همه جمعه های پیش است، این سکوت سربی را که دارد شب و روزم را خفه می کند، خواهی شکست!

تو تنها صدایی هستی که می توانی آسمان را میان این همه پرنده بی آشیان تقسیم کنی. دلم می خواهد جوان شوم؛ درست به اندازه بهارهایی که در راهند. قلبم را برایت پست خواهم کرد تا برایت دسته دسته گل سرخ بیاورد.

به خودم قول داده ام که برایت شعر بگویم. شیرین تر از همه میوه های بهشتی. باران که می بارد، من روبه روی دلم می نشینم و با هم از غم ندیدن تو می گوییم.

۰۷ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۶:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
نه شعرم و نه سرود، نه حرفم و نه شعار، برای آمدنت، دستی باید و سری سرشار دانش. قول داده ام دیگر نماز بی مولا نخوانم. قول داده ام همه اعمالم را به علی اقتدا کنم.

تو می آیی؛ ولی نه با شمشیر و جنگ؛ نه با خدم و حشم؛ تو با علم محمد و علی می آیی؛ تو با چراغ روشن هدایت می آیی.

اسیرزشت رویی دنیا شده ام، ای زیباروی فاطمه!

اسیر خستگی خواسته های زمینی ام؛ اسیر اعتیاد به نان و نادانی.

بنده جنونم کن؛ که جن زده خواب های آلوده زمینم.

زود بیا، پیش از اینکه طاقت عشق، طاق شود و دین؛ زیر پای عقل خاک اندیش بپوسد.

ای عدل گستر!

ای قیام کننده برای عدل؛ ای برپا کننده خیمه انصاف؛ ای فریادرس؛ ای کشتی نجات، تداوم خون حسین! آزادگی از امتداد نگاه تو می گذرد و عشق، در ساحل دامن تو مأوا می گیرد، بیا و نام محمد را بر بلندترین قله انسانیت، به نشانه فتح اندیشه بشر، بیاویز!

۰۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۴:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
از اولش برای تو آمدم؛ با یک اشارت! یک بشارت!

سید.. که زنگ زد، معطل نکردم؛ ذوق کردم. انگار تو مرا طلبیدی! انگار مرا از چاه، بیرون کشیدی. مرا غلامت نامیدی. قربانت بروم. فدایت بشوم. همه جا، مرا با نام تو می شناسند: «مهدی»!

می دانم عهدم را شکستم؛ اما هنوز عاشقت هستم. باور کن فقط خسته ام؛ دل شکسته ام! ولی هرگز از پای ننشستم. به هیچ کس دل نبستم. من هنوز، همان مهدی هستم!

حالا چند سال گذشت!؟ هنوز هم «سید» زنگ می زند و یاد تو، به دلم چنگ می زند. همه آنهاکه با من آمده بودند، رفتند! حالا، با انبوه اشک و آهم، تنهای تنها «تو را من چشم در راهم»! آنها هم که رفتند، مثل ماهند. می دانم تو را می خواهند. سر به راهند. باور کن، نه اهل گناهند، و نه در پی حشمت و جاهند!

۰۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۴:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر