پروانه
سه شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۸:۳۷ ب.ظ
صدای رگبار گلوله و خمپاره قطع نمی شد.
در سنگر دراز کشیده بود که پروانه ای روی مگسک نشست.
به پروانه خیره شد.
خاطره آخرین دیدار را دوباره مرور کرد.
چند ماهی از ان روز میگذشت
به یاد آورد...
برادرش بدون توجه به صدای گلوله و خمپاره گوشه ای دراز کشیده بود.
پروانه ی روی صورت برادر توجهش را جلب کرد
به صورتش نگاه کرد انگار از خستگی زیاد خوابش برده بود
لبانش از تشنگی ترک خورده بود
اما
پروانۀ روی خال پیشانی زیبایی برادرش را دوچندان کرده بود
خالی سرخ....
صدای صوت خمپاره...
به خودش آمد.
انفجار...
پروانه از روی مگسک پرید ومرد بدون توجه به گلوله و خمپاره به دنبال پروانه....
این اولین داستان کوتاهی است که من نوشتم
با نظراتتون این حقیر را راهنمایی کنید
۹۰/۰۲/۲۷