دل شکسته

«جانا چرا نگویی غیبت بس است دیگر؟» ««عجل علی ظهورک» مهدى! دلم شکسته»

دل شکسته

«جانا چرا نگویی غیبت بس است دیگر؟» ««عجل علی ظهورک» مهدى! دلم شکسته»

احساس‌ها، همه بغض شد، اشک شد، جاری شد، ایام گذشت و ما منتظریم که به یک‌باره بگویى: جمعه را آذین ببندید؛ می‌آیم. کِی زمین چنین جمله‌ای را از خورشید خواهد شنید؟ ما منتظریم کی می‌آیى؟

آخرین مطالب

روز وصل

جمعه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۱۱:۳۰ ق.ظ
روز وصلش باید از شرم آب گردیدن که ما

در فراقش زندگی کردیم و جانی داشتیم
بیدل




هنوز زنده‌ام بی‌آنکه لحظه‌ای بودنت را دیده باشم، بی‌آنکه چشمانم را به دیدارت دوخته باشم. هنوز با این انتظار جان‌فرسا نفس می‌کشم و نمی‌دانم که چرا غمِ دوری از تو مرا نابود نمی‌کند؟ نمی‌دانم که چرا این‌همه اندوه چشم‌انتظاری از پا در نمی‌آورد مرا؟ من کیستم؟ من چگونه عاشقم و منتظر که سال‌ها ندیدن و نبودن تو را تاب آورده‌ام و هنوز زنده‌ام؟ چگونه چشم به راه مانده‌ام این‌همه سال را، حال آنکه نفس‌گیری این لحظه‌ها باید جانم را می‌ستاند.

دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است

ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است


اگر این عمر بیهوده کفاف داد و تو را روزی دیدم، اگر زندگانی‌ام آن‌قدر ادامه پیدا کرد که روزی چشم در چشمان مهربان تو باز کنم، آن روز چگونه شرمگین نباشم از اینکه داغ دوری تو مرا از پا در نیاورده؟

اما نه ... هیچ شرمی در کار نیست. هر آنچه هست، تنها عشق است و امید... و انتظار اگرچه خواهان است که لحظه‌لحظه مرا به آغوش مرگ نزدیک‌تر کند، ولی در این میان، امید مرا به ماندن و صبر کردن فرا می‌خواند. «امید» تو را به من یادآور می‌شود تا از خاطر نبرم که تو همواره هستی و خواهی بود که تو سرانجام خواهی آمد، که تو وعده اکید خداوندى. «امید» مرا زنده نگاه می‌دارد برای دیدار تو... .

«امید» را دوست می‌دارم که نمی‌گذارد مرگ مرا با خود ببرد. امید را دوست می‌دارم اگرچه نمی‌دانم تا کی باید بر شانه‌هایش تکیه کنم. انتظار را دوست می‌دارم اگرچه گاه طاقتم را طاق می‌کند. اگرچه نمی‌دانم تا به کی باید حکم‌فرمای لحظه‌هایم باشد.

«چه کسی باوفاتر از خداست در عهد بستن؟ پس بشارت باد بر شما که با خدا عهد بسته‌اید.»[1] خدایا من با تو عهد بسته‌ام این انتظار طولانی و مقدس را. با تو... من با تو معامله کرده‌ام. با تو بیعت کردم آن هنگام که پا در این جاده بی‌پایان نهادم. تو همانی که راست‌گوترین است. تو همانی که وفادارترین است به عهد و پیمان خویش. پس در این میان، خوشا به حال من که با تو پیمان بسته‌ام برای این انتظار... .

خدایا! این موعود مهربان که سال‌هاست مرا به پای انتظارش نشانده‌اى،‌وعده خلاف‌ناپذیر توست. او را تو ضمانت کرده‌اى. آمدنش را به تمام روزگار قول داده‌اى. تو نامش را به من آموخته‌اى. تو از او با من سخن گفته‌اى. «چه کسی از خداوند راست‌گوتر است؟»[2]

خداوندی که انسان را هرگز تنها رها نمی‌کند. خداوندی که آن موعود مهربان را برای حمایت از تنهایی انسان آخرالزمان آفریده و پنهان داشته است تا روزی هویدایش سازد.

او ذخیره توست. خدایا! گنجی که در زمین نهانش کرده‌اى. ثروتی لایزال است که از آن توست و تمام زمین و زمینیان را بی‌نیاز می‌سازد. خدایا! من دچار این انتظارم. دچار موعودی که هیچ چاره‌ای جز انتظارش ندارم. موعودی که نمی‌دانم غیبتش تا کجا سر می‌کشد. تنها می‌دانم که او وعده توست. تنها می‌دانم که او می‌آید و من نشسته‌ام به انتظار کسی که آمدنی است... من تسلیمم... .

تسلیم خداوند خویش که او را وعده داده است و مرا منتظر خواسته. تسلیم موعودی که آمدنش را سخت خواهانم و دیر کردنش را دل‌تنگ... و نمی‌دانم کجا، در کدامین لحظه روزگار به تحقق می‌رسد. تنها می‌دانم که می‌رسد... که می‌آید... .

«أین استقرت بک النوى؟»[3] تحملش سخت است و تصورش سخت‌تر. خدایا! «موعود» کجاست؟ در کجاهای روزگار بیتوته کرده و سکوت و انزوایش را با چه کسی در میان می‌نهد؟ گناهان زمین همچون حادثه‌ای غریبه او را به ناکجای دور برده. همچون سفری که بازگشتش ناپیداست. آه! این اندوه مخوف را چگونه تاب بیاورم؟ این نبودن و ندیدن او... ندانستن جای حضورش... ندانستن زمان باز آمدنش.... آه!

ای گناهان همه آدمیان! نفرین بر شما که او را از ما باز ستانده‌اید... که ما را از او محروم کرده‌اید... در اطراف من همه‌چیز او را دوست می‌‌دارد... دیوارهای اتاقم که گریه‌های انتظار مرا در خود می‌فشرند.... دخترهایی که نام او را با دست‌خط من قاب می‌گیرند... سجاده‌ای که از اشک‌های نیمه شبان من به ستوه آمده... چادر نمازی که گل‌هایش را اشک‌های من در سیلابی شور با خود برده است. همه، همه او را دوست دارند. همه یک‌‌صدا با من او را دل‌تنگ‌اند. حتی قاب پنجره‌ای که غروب‌ها را به اتاق من می‌آورد تا از غم او گریه کنم.

آه! نمی‌توانم انتظار نکشم. حال آنکه تمام قنوت‌هایم ناخودآگاه او را دعا می‌کنند. بی‌طرف نمی‌توانم بمانم. سکوت نمی‌توانم... بی‌آنکه اشک‌هایم ناگاه به فریاد بدل شوند و شعرها به ناگاه هیاهوی انتظار برآورند. نمی‌توانم هر لحظه نامش را به زبان نیاورم. نمی‌توانم در میان «ندبه» و «عهد»های خویش سر به جنون نگذارم. خدایا! مرا نگاه کن. من همانم که این معامله را با تو امضا کردم. این انتظار را با تو عهد بستم. کمکم کن که شکیبایی‌ام ادامه یابد تا پایان این انتظار.

چه شب‌ها من و آسمان تا دمِ صبح

نظرات  (۱)

واقعا ممنون از این وبلا گ خیلی خیلی قشنگ وجالبتون
آدم وقتی مطالب رو می خونه حال و هواش عوض می شه
امیدوارم که بتونید از یار های آقا امام زمان باشید
دعا کنید ما هم از منتظر های واقعی حضرت مهدی باشیم.................

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی