دل شکسته

«جانا چرا نگویی غیبت بس است دیگر؟» ««عجل علی ظهورک» مهدى! دلم شکسته»

دل شکسته

«جانا چرا نگویی غیبت بس است دیگر؟» ««عجل علی ظهورک» مهدى! دلم شکسته»

احساس‌ها، همه بغض شد، اشک شد، جاری شد، ایام گذشت و ما منتظریم که به یک‌باره بگویى: جمعه را آذین ببندید؛ می‌آیم. کِی زمین چنین جمله‌ای را از خورشید خواهد شنید؟ ما منتظریم کی می‌آیى؟

آخرین مطالب

تازه خدا را تجربه میکنم...

جمعه, ۳ تیر ۱۳۹۰، ۰۳:۲۵ ب.ظ
یکنواختی را دوست ندارم.از این انبوه روزمرگی ها خسته شدم.میخواهم کاری کنم.تغییری دهم مسیر زندگی ام را.دیگر از این همه ارامش کلافه شدم.از این همه برنامه هایی که طبق اصول و قواعد پیش میروند.میخواهم اتفاقی بیوفتد...میخواهم...میخواهم شک کنم.....


میخواهم به او که لبخند را افرید...به او که افتاب را تابانید...به او که به اسمان قدرت گریستن داد...به او که..

میخواهم به خدا شک کنم....واقعا خدایی هست؟

اگر خدایی هست پس چرا این همه مرگ و خیانت..این همه دروغ و بی ابرویی...جنگ و توطئه و خونریزی میبیم؟؟؟

اگر خدایی هست پس چرا این همه خشم و نفرت این همه شک و تردید این همه کسالت و بی روحی از درو دیوار شهر بالا میرود؟؟؟

اگر خدایی هست پس چرا این همه بیماری از سرخک و ابله و انفولانزا گرفته تا هپاتیت و ایدز و سرطان تا کوری و کچلی و لوچی تا دیفتری و فلج اطفالو هاری تا کزاز و سیاه سرفه و مونگولیسم و خیلی های دیگر با جسم بشر گلاویز شده؟؟؟

اگر خدایی هست پس چرا نمیبینمش ...من به انی ایمان میاورم که بفهممش و ان را میفهمم که تجربه کنم...من خدا را تجربه نکردم...

اگر خدایی هست...

صدا رعدوبرق تنم را میلرزاند...از کوچه صدای همهمه می اید و بوی انبوهی از جمعیت....شربت میدهند و شیرینی برای که...برای چه؟؟؟

نگاهم به فواره وسط حوض پارک می افتد....بس که اب را قورت داده و بالا اورده کف میکند...

قطره بارانی روی گونه ام مینشیند...صدایی در درونم طنین می اندازد"خدا همین است"

به لطافت همین قطره باران...به زلالی همان اب درون حوض و به پاکی دل ماهی گلی های وسطش...

خدا این است به همین سادگی...این روز ها انقدر خدا را در زندگیم حل کرده بودم که دیگر وجودش برایم غریبه بود...از خیابان باز هم صدای بحث می اید و همهمه...شربت پخش میکنند و شیرینی...

بوی اطلسی های مادرم از لابه لای کوچه های اشنایی با کوله باری از درد و دل میرسد...جاری معرفت با شتاب تر از همیشه در جوی های زندگی جریان گرفته.....صدایه غبار گرفته مردی اشنا که با اهنگ زیبایش خدا را واژه واژه در غالب اذان به زبان می اورد روحم را به پرواز دراورده...

دیگر این همه نظم و ترتیب زندگی برایم بی معنا نیست...خدا یعنی همین...خدا یعنی نظم...یعنی ترتیب...خدا یعنی زندگی....بین انبوه جمعیت نگاهم را میچرخانم در پی یافتن یک مسجد

میخواهم زود تر نمازم را بخوانم....


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی