آه ای مرد! ای صاحب روزگار! چرا هرگز صدایی از تو نشنیدهام؟ چرا هرگز رد پایی از عبورت را ندیدهام؟ چرا چشمهایم برای رویت تو کورند؟ چرا به هر طرف رو میکنم, سخنی از تو هست. نشانی از بودنت، حضورت... اما خودت نادیدنیتر از خیال و آرزویى؟ آیا کسی هست که اعتماد آمدنت را به من خاطرنشان کند؟ آیا کسی هست که قطعیت «تو» را از دل تمام احتمالهای مأیوس برایم به ارمغان بیاورد؟ من دلتنگم و ناامید و تو نیستی مثل همیشه... مثل تمام روزهای این هزاره... هزاره نبودن... هزاره غیبت... هزاره ناپدیدى... دارم به انتهای صبر خویش میرسم. به پایان امید... به آخرین ایستگاه زندهماندن در آرزوی تو... دارم تهماندههای جان و تنم را درین جاده پیش میبرم. درین راهی که عمریست به مقصد نمیرسد. چرا پیدایت نیست؟ «لیت شعری این استقرت بک النّوی»
کی میرسم به لذتِ در خواب دیدنت؟
سخت است سخت... از لب مردم شنیدنت...
کی میرسم به لذتِ در خواب دیدنت؟
سخت است سخت... از لب مردم شنیدنت...